
می دانی این روزها گفتن از تو سخت است. این روزها انگار آسمان دستانش را برای استجابت میگشاید و فرشتگان ملکوت منتظرند تا پا به عرصه وجود نهی و زمین و آسمان یک بار برای همیشه با هم پیوند بخورند، مگر نه این که جایی که تو در آن باشی همان ملکوت خداست.
میدانی! این روزها دلم عجیب هوای مکه میکند، جایی که برای اولین بار در آن چشم گشودی و هوا را با نفسهای ملکوتیت متبرک کردی، دلم عجیب برای شنیدن صدای بال فرشتگانی که عجولانه از آسمان به زمین میآیند تا قدوم مبارکت را بر خاک که نه بر بالهایشان نهی، تنگ است؛ هر چند که دل گناه آلود ما کجا و عرش خدا کجا! اما شنیده ام که تو پیامبر نور و رحمتی و دم مسیحاییت معجزه میکند. آمده ام تا دستان لرزان و مرددم را با اعجاز الوهیت بگیری و از هبوطی دوباره رهایی بخشی.
این روزها گفتن از تو سخت است.آخر تو پیامبر خاتمی و مگر میشود از این همه خوبی و مهربانی نوشت و چیزی را از قلم نینداخت، مگر میشود با این لغات مهجور و ناقص در وصفت که چون نگینی بر انگشتر نبوت میدرخشی، نوشت و قلم تاب آورد.
چطور میشود از آن نگاه ربانی و دم مسیحایی که قلبها را دگرگون میسازد و صبورانه به راهت میآورد، نوشت! وقتی فرشتهها از این همه اعجاز به لکنت میافتند، سخن گفتن از برکات وجود و اعجاز ربوبیت همان قدر سخت میشود که جابه جا کردن کوهی...
می دانم که خودت خوب میدانی که چقدر در برابر شکوه و عظمتت کوچک و حقیریم. میدانم که خودت خوبتر میدانی که دست ساییدن به آستانی که عرش خدا در مقابلش به سجده میافتد و خوبان عالم از آدم تا آخر الزمان همه بنده و مرید آنند، چقدر برای وجودی غرق در گناه و آلوده به هوسهای دنیا سخت خواهد بود.
با این حال آن قدر بزرگی که همه را به یک چشم میبینی و دل هر کس را که به امیدی به دامنت چنگ میزند، شاد میسازی. این روزها شاید بیشتر از هر وقت دیگر به خودمان میبالیم چون خود را جزیی از امتی احساس میکنیم که به نبوت و همه خوبی هایت ایمان دارد.
این روزها آسمان دلمان نورباران است و دلمان روشن است که تو مثل همیشه دست رحمتت را از ما دریغ نخواهی کرد و زنگار هر چه غیر خدا است را از دل هایمان خواهی زدود. این روزها میلادت را جشن میگیریم و انگار در چنین شبی دلمان دوباره متولد خواهد شد، این روزها ...