پدر و پسر توي يك گردان بودند. بعد از شهادت برادرش، پدر ميگفت: هر چي باشد، تو برادرش هستي. تو هم بايد توي مراسم تشييع و تدفين باشي. ميگفت: تكليف من اين است كه بالاي سر نيروهاي گردان باشم. دست آخر گفته بود: به عنوان فرمانده دستور ميدهم بروي و جنازه حسينجان را بگذاري تو قبر.
به گزارش خبرگزاري فارس، سردار شهيد حاج «مجيد زينلي» فرمانده گردان ابالفضل العباس(ع) لشكر 41 ثارالله(ع) بود كه پس از سال ها حضور مستمر در جبهه هاي نبرد (1367- 1361) و مجاهدت هاي فراوان سرانجام در تاريخ سوم مرداد ماه 1367 در منطقه شلمچه به فيض عظماي شهادت دست يافت و به ديدار معبود شتافت و به برادر شهيدش پيوست. انچه پيش روي شماست تنها گوشه اي زندگي اين مرد عارف و بزرگ است:
رفته بوديم روي ديوارها شعار بنويسم عليه رژيم شاه كسي دور و برمان نبود، اما ميترسيدم.
پرسيدم: مجيد! نميترسي؟
گفت: كاري كه براي خدا باشد، ترس ندارد.
*
ترسيده بودم. چند نفر بچه دبيرستاني تظاهرات راه انداخته بوديم، حالا نيروهاي شهرباني داشتند به طرفمان تيراندازي ميكردند. آمدم برگردم، كه دست گذاشت روي شانهام و گفت: چيزي نيست؛ نترس. اگر اينجا زخمي بوشيم، در راه خدا زخمي شدهايم. يادت باشد ما براي خدا تظاهرات ميكنيم.
*
از مشكلات زندگياش گفته بود؛ از دستتنگي و نداري. مجيد نشسته بود كنارش و با آرامش ميگفت: حرفهايت درست، ولي ما كه فقط براي شكممان انقلاب نكرديم. اين مملكت رفته بود تو دامن آمريكا ما ميخواستيم زير سلطهاش نباشيم، كه الحمدالله نيستيم.
*
بحث ازدواجش كه پيش آمد، گفت: من كه هميشه توي جبههام، اگر زن بگيرم، ممكن است نتوانم به وظايفم خوب عمل كنم.
با خودمان فكر ميكرديم زن كه بگيرد، پايبند زدن و زندگياش ميشود و كمتر ميرود جبهه.
زن گرفت، اشتباه ميكرديم.
*
چند روز به عروسياش، صدايمان كرد يك گوشه، گفت: انسان هيچ وقت نبايد از وضع پيش آمده استفاده بد بكند؛ مثلا نبايد به بهانه اين كه مجلس عروسي برپا شده، حجابش را حفظ نكند و بگويد، يك شب كه هزار شب نميشود.
دست آخر گفت: دوست دارم خواهرانم شب عروسي من با حجاب كامل بيايند توي جلسه.
با همه مخالفتها، مانتو و مقنعه پوشيديم. هر دويمان را بوسيد و گفت: هيچ چيز براي دختر بهتر از حجاب و عفاف نيست.
*
حرف ديگران پيش آمد؛ غيبت و تهمت، دستم را گرفت و با خودش برد بيرون. هر قدر گفتم كار دارم، به خرجش نرفت، چند ساعت با موتور در شهر چرخيديم تا در جلسه گناه نباشيم.
*
پاسدار بود، اما كمتر لباس سپاه ميپوشيد. روز پاسدار برايش يك لباس خريدم، رنگ لباس بسيجيها، وقتي پوشيد، خنديد و گفت: زياد دوستش ندارم، اما چون رنگش شبيه رنگ لباس بسيجيهاست و لباس بسيجيها مقدس است، ميپوشمش.
*
رفته بوديم محل كارش كه خداحافظي كنيم و برويم تهران. اصرار داشت برگرديم خانه.
گفتم: ميخوريم به شب.
گفت: بايد برگردي.
بارو بنه را بغل زديم و برگشتيم.
همين كه رسيديم، چند آيه قرآن خواند و از زير قرآن ردمان كرد. ميخنديد و ميگفت: حالا ميتوانيد تشريف ببرند.
*
بيكار نمينشست، ميگفت: اول اين كه من توي يك خانواده كشاورز به دنبال آمدهام و نميتوانم بيكار باشم. دوم هم اين كه بايد يك لقمه رزق حلال دربياورم و بعد هم زن و بچهمان تا فردا براي سربلندي مملكت بلند شوند، نه براي خراب كاري.
*
پدر و پسر توي يك گردان بودند. پدر بسيجي بود، مجيد هم فرماندهاش. بعد از شهادت برادرش، پدر ميگفت: هر چي باشد، تو برادرش هستي. تو هم بايد توي مراسم تشييع و تدفين باشي.
ميگفت: تكليف من اين است كه بالاي سر نيروهاي گردان باشم.
دست آخر گفته بود: به عنوان فرمانده دستور ميدهم بروي و جنازه حسينجان را بگذاري تو قبر.
*
محمدحسين را تازه دفن كرده بوديم. همه شيون ميكردند. چشمشان كه به مجيد افتاد، صدايشان بيشتر شد.
گفتند: تو بايد انتقام حسينجان را از عراقي ها بگيري. برآشفت، گفت: مگر ما به خاطر انتقام خون ديگران ميجنگيم؟ ما براي آزادي اسلام، براي دين و ايمان و كشور ميجنگيم.
*
قبل از «كربلاي 4»، براي نيروهاي گردان صحبت ميكرد، ميگفت: اگر ميخواهيد توي عمليات موفق باشيد و فاطمه زهرا(س) شب عمليات به فريادتان برسد، نماز شب را ترك نكنيد ما از نظر نظامي در برابر عراقيها چيزي نيستيم، پس همين نماز شبها و توسل به ائمه(ع) است كه ما را پيروز ميكند.
ميگفت: هر چه داريم، از فاطمه زهرا(س) داريم.
*
در جلسه آخر توجيه گردان گفته بود: راهي كه حالا داريم ميرويم، برگشت ندارد. قطع پا دارد، قطع دست دارد، شهادت هم دارد. هر كس ميترسد، هر كس كار دارد و هر كس نظرش عوض شده براي عمليات نيايد.
گفته بود موقع سوار شدن به اتوبوسها آمار نيروها را نگيرند تا اگر كسي نبود، ديگران متوجه نشود.
*
تفسير ميگفت؛ ميگفت و لبخند از لبش كنار نميرفت. تفسير هر آيه را كه ميگفت، ميخنديد، ميگفت: من كوچكتر از شما هستم؛ ببخشيد كه من دارم برايتان تفسير ميگويم...
باز آيه ميخواند، تفسير ميگفت و ميخنديد.
*
عصباني شده بود، برافروخته، لبش را گاز گرفته بود، نكند حرفي بزند كه طرف مقابلش ناراحت شود. هميشه به فرمايش حضرت امير(ع) اشاره ميكرد و ميگفت: موقع خشم، نه تصميم، نه دستور، نه تنبيه.
*
سر يك مساله جزئي بحثشان شده بود. هر قدر مجيد آرام بود، طرف سر و صدا ميكرد و بيادبي. وقتي جدا شدند، گفتم: اين همه بهت بد و بيراه گفت، چرا چيزي بهش نگفتي؟!
گفت: حضرت امير(ع) در برابر غصب حقشان سكوت كردند كه چي؟ كه ضربه به اسلام نخورد. من هم براي اين كه بحثمان بالا نگيرد و باعث كدورت نشود، چيزي نگفتم.
*
عراقيها يك نقطه از خط را ميكوبيدند؛ فقط همان نقطه. گفتم: بهتر نيست بچهها را پراكنده كنيم كه تلفات ندهيم؟ گفت وقتي دشمن دارد يك نقطه را ميكوبد و رويش متمركز شده، حتما هدفي دارد اگر كل گردان را هم بزند، نبايد بگذاريم به هدفش برسد و از آنجا جلوتر بيايد.
*
روحاني بود. يك دفترچه برداشته بود و داشت آرزوهاي ديگران را مينوشت. از حاج مجيد كه پرسيد، جواب داد: آرزوهايم زيادند، ولي بزرگترينش اين است كه خدا از عمرم كم كند و عمر امام را زياد. اين طور به تمام آرزوهاي ديگرم ميرسم.
آرزوهاي ديگرش را هم گفت؛ شهادت، خدمت صادقانه به جبهه و...
*
رفته بوديم پارك، رفتم وضو گرفتم و برگشتم كه يك گوشه نماز بخوانم. هنوز هيچ كس نماز نخوانده بود. پرسيدم: چيه، شما چرا هنوز نماز نخواندهايد؟
گفتند: حاج مجيد گفته صبر كنيم تا همه بيايند، نماز جماعت بخوانيم.
*
ديده بود چند نفر دارند خلاف مقررات عمل ميكنند با اين كه ميتوانسته جلويشان را بگيرد، حرفي نزده بود. حالا آمده بود پيش حاج مجيد و داشت گزارش ميداد. حاج مجيد عصباني شده بود مدام ميگفت: تو كه ميتوانستي، چرا جلوي خلافشان را نگرفتي؟ گزارش دادن كه فايده ندارد، ميبايست نميگذاشتي خلاف كنند.
*
رفتيم توي پمپ بنزين. ديدم روي يك تابلو ماتش برده. نوشته بود: مزد جهاد، شهادت است.
از آن روز، هر وقت حرف شهيد شدن پيش ميآمد فقط همين يك جمله را ميگفت؛ مزد جهاد، شهادت است.
*
آمدم سفره بيندازم، گفت: فعلا نه! غذا را بگذار يك گوشه.
چند دقيقه بعد گفت: حالا سفره را بينداز. ميخواست مطمئن شود به همه غذا رسيده و كسي براي گرفتن غذا مشكل ندارد.
*
منتظر نشسته بوديم تا جلسه شروع شود، گفت: حالا كه بيكاريم، نبايد حرف الكي بزنيم. رفت چند قرآن آورد. دور هم نشستيم و قرآن خوانديم.
*
جايي كه همهمان زمينگير ميشديم، حتي به روي خودش هم نميآورد كه از آسمان آتش ميبارد؛ گويي نميديد دوروبرش چه اتفاقي ميافتد.ميخواند:
اگر تيغ عالم بجنبد ز جاي
نبرد رگي تا نخواهد خداي
*
رفته بود مرخصي، كمر خم از خيابان رد شده بود. وقتي علتش را پرسيدم، گفت: حاجمجيد اين قدر توي آموزش سختگيري ميكند كه وقتي ميخواستم از خيابان رد شوم، فكر كردم ميخواهم از كانال عراقيها رد بشوم.
*
زندگياش شده بود جبهه، گفتم: مادر! تو كه اين قدر ميروي منطقه، من نگرانت ميشوم.
خنديد و گفت: مگر خودت نميگويي هر كس از جدش يك ارثي ميبرد؟ خب! شما هم كه جدت حضرت زهرا(س) است، نميخواهي ازش ارثي ببري؟ ميخواهي تو دنيا راحت باشي و داغ پسرت را نبيني؟
*
گفتم: هوا خيلي دلگير شده. اين هوا برايم وحشتناك است.
گفت: مگر ميشود هوا وحشتناك باشد؟ هواست ديگر به آسمان نگاه كرد و گفت: پارسال عيد قربان براي خودم قرباني كردم. چه قدر خوب ميشد امسال خودم را براي خدا قرباني كنم.
*
دير ميكرد، نگرانش ميشديم، ميآمد، ميگفتيم: كي باشد كه اين جنگ تمام شود.
ميگفت: وقتي خبر شهادت من را برايتان آوردند.
همان شد؛ قطعنامه كه پذيرفته شد، خبر شهادتش را آوردند.
*
از كارش كه ميپرسيديم، ميگفت: ميخواهم راه كربلا را باز كنيم.
چند شب پيش از اين كه خبر شهادتش را بدهند، خواب امام حسين(ع) را ديدم. گله كردم كه: رزمندهها آرزو دارند قبر شما را زيارت كنند، چرا راه كربلا باز نميشود؟
داشتم گريه ميكردم كه دو تا خانم آمدند و امام را زيارت كردند رو به من گفتند: ناراحت نباشيد! بچهها كربلا را زيارت ميكنند.
يقين كردم مجيد كربلايي ميشود؛ يا با زيارت، يا با شهادت.
*
سرش را گذشته بود روي زمين، مدام برميداشت و گويي ميكوبيدش روي خاك. ميگفت: مگر ما مرده بوديم؟ ما كه تا پاي جان ايستاده بوديم، پس چرا امام خودش را ناراحت كرد؟
*
ميگفت: دوست دارم آخرين فرمانده گرداني باشم كه شهيد ميشوم. ميخواهم بعد از من كسي شهيد نشود. عراق كه تك كرد، چندتايي از فرمانده گردانها شهيد و زخمي شدند. مجيد كه شهيد شد، عراقيها تارومار شدند. جنگ تمام شد.
*
گفت: ميخواهم با پسرم تنها باشم.
تنهايشان گذاشتند دو ركعت نمازي را كه مجيد وصيت كرده بود، بالاي سرش خواند. روي صورتش را كنار زد و گفت: يادت هست هميشه ميگفتي خيلي خستهام؟ خسته نباشي مادر!
دستهايش را بوسيد، سينهاش را هم. بعد هم دستمالي را به خونش آغشه كرد براي خلعتش.
*
وصيت كرده بود صبوري كنيم. كارهاي جنازهاش را انجام داديم، با صبر. بابا رفت توي قبر و سنگ گذاشت زير سرش؛ با صبر.
همه تعجب كرده بودند، ميگفتند: شماها ديگر كي هستيد؟ عجب صبري!